شاید قدیمی ها شب که می شد ، سرِ یک ساعتِ مقرری ، چراغِ گردسوز یا
شمع را خاموش می کردند و در سکوتِ مطلق و آرامشی سنتی و اصیل ، چشمانشان را
می بستند و خیلی راحت ، خوابشان می برد !قدیمی ها ، دغدغه و نگرانی هایشان کمتر بود ،قدیمی ها ، دلشان خوش تر و زندگی هایشان بهتر بود !زمانِ ما فرق دارد !ما در عصری پر از دلهره سِیر می کنیم ،عصرِ بحران ،عصرِ بی ثباتی !اینجا نه از آن حال و هوایِ اصیل ، خبری هست ،نه از آن جمعِ صمیمی و حمایتِ خالصانه !ما در بی پناه ترین
اگر میشد برای تو مینوشتم که: «حال همهی ما خوب است. ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور که به آن شادمانی بی سبب میگویند.» یا نه، مینوشتم: « امروز برای من، روز خوبی نیست. روزِ بدِ تنهاییست. اینجا را غباری گرفته است. پنجرهها نمیخندند و آب نمیجوشد..»
اما، راستش را اگر بخواهی بدانی، نه' تنها ملالِ ما، گمگشتگی خیالی دور است و نه کرانهی دیدمان پوشیده از غبار. بیشتر، انگاری که روزگارِ رنگ و صدا است. سمفونی نامنظم ِ ضربآهنگهایی
خدایا!
در روزگارِ بی شهادتی
دلم شهـــــادت میخواهد...
مُردن را همه بلدند...!
اما ...
شهادت را به بها دهند ... نه بهانه ...
شهادت اجر کسانی است که ...
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلِکَ
#التماس_دعای_عاقبت_بخیری
#التماس_دعای_شهادت
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
شهید راه نابودی اسرائیل
خدایا!
در روزگارِ بی شهادتی
دلم شهـــــادت میخواهد...
مُردن را همه بلدند...!
اما ...
شهادت را به بها دهند ... نه بهانه ...
شهادت اجر کسانی است که ...
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلِکَ
#التماس_دعای_عاقبت_بخیری
#التماس_دعای_شهادت
شهید راه نابودی اسرائیل
شهید محمد مهدی لطفی نیاسر
غم مخور این تیره ماه سوز و سرما ، بگذردهر چه پیش آید ز گردون بر سرِ ما بگذردروزگار تلخ گر شیرین نکرد کام همهبر زمین افتاده و بنشسته بالا ، بگذردگر مهیا گشت یا نه توشه بر خان همهروزگارِ مجلس مسکین و دارا ، بگذردرنجِ بار زندگی گر خم نموده قامتیاز ضمیر و خاطر نادان و دانا ، بگذردزیب باطن را نما پاینده ظاهر رفتنیستبی توقف این زمان بر زشت و زیبا ، بگذردگو تو دل آسوده کن دنیای امروز هر چه هستبر من و تو ، یا شما و ما و آنها ، بگذرد ............. ۹۸/۱۰/۷فتانه -
بسم الله
امروز بعد از چهار روز جسد فرناز دولتخواه کوهنوردی که در جبهه ی شمال شرقی دماوند گم شده بود پیدا شد.صفحه اینستاگرامش را بالا پایین میکنم و شوقِ زندگی را از عکس هایش میبینم.شوقی که خودم هم خوب میفهمم و درکش میکنم.این مرگ برایم لذت بخش ترین مرگ دنیاست.مردن در راهی که برایم معنی بزرگی در این روزگارِ بی معنی دارد.در صفحه اش این جمله تحت تاثیرم قرار داد:
✨محبوب همه باش،معشوق یکی...مهرت را به همه هدیه کن،عشقت را به یکی...
شب به خیر خانم دول
اینم وصف حالم از زبون حضرت حافظ :
گلبنِ عشق میدمد ، ساقی ! گلعذار کو؟ بادِ بهار میوزد ، باده ی خوشگوار کو؟
هر گلِ نو ز گلرخی یاد همی دهد ولی گوشِ سخن شنو کجا دیده ی اعتبار کو؟
مجلسِ بزمِ عشق را غالیه ی مراد نیست ای دمِ صبحِ خوش نفس،نافه ی زلف یار کو؟
حُسن فروشیِ گلم نیست تحمل،ای صبا! دست زدم به خونِ دل ، بهرِ خدا نگار کو؟
شمعِ سحرگهی اگر لاف ز عارضِ تو زد
اینترنتی که جنابِ جهرمی بصورت رایگان !! و تا پایانِ سال !!! برامون تدارک دیده منو یاد روزگارِ اینترانتیِ ابان میندازه.بزرگوار اومد زحمت بکشه ولی به واقع مارو انداخته تو زحمت.بس که هی مجبور میشم برای خطم بسته بخرم.قدرتی خدا بعد از خرید بسته میبینی اینترنت خط هم سرعت نداره!نمیدونم جریان از چه قراره خلاصه.
یعنی چنان هدیه ای دادن که اصلا نتونستیم ازش استفاده کنیم.اینجاست که باید گفت :
مرا به خیر تو امید نیست جهرمى،شر مرسان !!!!
حرف ها دارم،ایا بزن
بنده «محمود گیلک» هستم. زاده شده در استان گلستان، کوچیده شده به کشور قم، به دست روزگارِ فلانشده. حضور جدی من در مجازی برمیگرده به حدود دو سال پیش، با ورودم به توییتر؛ این شبکهی تودرتو و بسیار وقتگیرِ مجازی. بارها و بارها دیاکتیو کردم ولی نشد که ترکش کنم. اخیراً در حرکتی انتحاری، کانالم در تلگرام و همینطور اکانتم در توییتر و اینستاگرام رو پاک کردم. چرا؟ شاید بعدا براتون نوشتم. از اونجایی که به نوشتن بسیار علاقمندم، به وبلاگنوی
باسمه تعالی
این شعر به مناسبت سفره همدلی و کمک رسانی های مردم به نیازمندان در ایام ماه مبارک رمضان سروده شده است:
بهشت بهای ریال
کنج لبــهای سفره، تبخالی ستپدری شرمســارِ سفره ی خالی ست.روزه ها گرفت بی سحر، مادرولی افطار، نـان سفره یخچالی ست .مانده کار خانواده در بن بستکـرونا؟ چه بسا رسمِ هرسالــی ست.هان! مسلمانِ روزه دار! امروزروزگارِ سخت و دجّالی ست .امتحان عده ای اگر جنگ استامتحانِ روز ما ولی، مالـی ست.هر که از مال خود گذر کردهروزه داریش
آه ای چلچله ها
خبر آرید مرا
خبر آرید ز کوچیدن آن کفتر تنها از باغ
آن کبوتر که پرید
از سر شاخه ی آن سرو بلند
و دگر بازنگشت...
*********
هان،
برگ برگ درختان این سرزمین
شیدای من اند
و همانند تو که دوستم داری
دوستم دارند
********
کابوس بود انگار
دستانت در دست دیگری
و من گریان
**********
برخیز
ای ستاره قطبی
شب،
روزگارِ شهرِ مرا تیره کرده است
این شهر مانده یکسره تنها
بی کورسوی شمعی و بی نور شب چراغ
برخیز
ای ستاره قطبی
برخیز و چشم شب بِدَرآور
با نورِ خویش قاتلِ شب ب
روز های بهتری می آید
چون اعتقاد دارم که روزگارِ آفتاب سوخته پوست می اندازد.
چون اعتقاد دارم اگر غصه هست یواش یواش جاشو خوشحالی میگیره، اگه دلتنگی هست خیلی آهسته اما بالاخره دیدار رو میرسونه و اگه بغض هست به مرور لبخند ها واقعی تر میشه.
اعتقاد دارم ، چون میدونم همونقدر که خوشحالی عمر داره، غم هم یه زمانی داره، میمیره، تموم میشه، میریزه و دوباره برگ های سبز ِ حال خوش جوونه میزنن.
چون دیده بودم روزایی رو که تموم شد و روزگار، پوست تازه ای به خ
راننده ترمز گرفتدست انداز را که رد کرد ، رو به مسافر بغلدستش گفت:این دست اندازها اگر نبودسَرِ تقاطع ها خیلی خطرناک میشد خدا خیرشان دهدگاهی هم زندگی میافتد توی دست اندازلابد خدا میخواهد ازخطرِ روزگارِ پُرتقاطع،کم کند سختیها را دستانداز میکند تا زندگیمان کم خطرتر شود إنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً بدرستیکه بعد از هر سختی آسانی است .
دلگیریِ امروز و امشب خیلی عجیب بود. از تو دماغ داشت بیرون میزد انگار. مثل امیرِ وضعیت سفید که چشماش رو برق زده و بسته و زیر اون باند بی تابه.
مطلقِ تنهایی. دل گرفتگی. خستگی. اضطراب. منفی نگری. رویا پردازی. کاغذرنگی ها رو تیکه پاره کردن. دونه دونه به هم وصل کردن. حوصله سر رفتن و ولش کن گفتن، ناخن های رنگ و رو رفته. کوتاه. بد فرم. اصطراب دانشگاه و درس ها. همه چیز روی هم.
+ آینده قشنگه.
++ میخوام مغزمو خاموش روشن و ریست کنم.
+++ این دختره خیلی پول پر
من خوبم. من خوبم. من خوبم. میتوانم همینجا هزار بار بنویسم که من خوبم اما آدمها خستهکنندهاند. زندگی سخت است و روزمرگی کسالتبار کلمنتاین. خیابانی که هر روز بر رویش قدم میگذارم و شهری که در آن ننفس میکشم بویِ لجن میدهد. فقط ادامه میدهی و میشوی امتدادِ بیهودگی؛ در روزگارِ افتخار به این بیهودگیها و بطالتها اما من شرمسارم. اما من هنوز احساس میکنم جایی کم گذاشتهام. ادامه. امتداد. بیهودگی. نه برای این که دلیلی داشته باشم. نه. اتف
باور کنی یا نه،
با هزار امید آمده بودم
بدون هیچ لباس گرمی
پاییز را به تن کنم.
میانِ تلخیِ این روزگارِ بی مروت،
آمده بودم کمی عطر سیب را بچشم،
کمی طعم انگور را.
و فراموش کنم که جریان زندگی،از بالا به پایین بود یا پایین به بالا!
فهمیدم که آلودگی هوای جهان؛
از دود سیگارهاییست که بی آنکه بفهمیم،میان لب های زندگی جابه جا می شود
و سهم هر کداممان
لااقل یک نخِ نازکِ تلخ است!
من کنار دکه ی پیرمردی که بساطش
پر از سیاهی واکس و کهنگیِ یک صبح تکراری بود
یکی از نویسندههایی که نمیتوانم بخوانمش، نادر ابراهیمی است. هر بار سعی کردم نتوانستم. با آنچه میخواستم فاصله داشت. تا این که چند سال پیش این چند جمله را از او دیدم: «احساس رقابت احساس حقارت است. بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند. من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت برمیدارم. رقیب یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست. بگذار آنچه از دست رفتنیست از دست برود.»
همین چند واژهی به هم تنیده بود که زمینم زد. این صلابت مردانه باید از
افسوس | که چقدر دیر میفهمی | که واحدِ عُمر | لحظه است | «آن» است | کیلو نیست | و چقدر مسخره است اگر; | موهبتی را، فرصتی را، دلهرهای را | به یک وقتِ دیگر واگذار کُنی | به درسات وقتی تمام شُد | به مصلحت و ترس ات وقتی ازبین رفت | به حالا یکدفعهء دیگر که یختان بیشتر آب شُد..«عُمر، برف است و آفتابِ تموز»این توصیف | تازه مالِ زمان سعدی است | که زندگیها قرارِ بیشتری داشت | گرنه در این روزگارِ مجازی | زندگی، خیلی گریزانتر از سُرعتِ حتّی یک کلیک است | و
بنده «محمود گیلک» هستم. زاده شده در استان گلستان، کوچیده شده به کشور قم، به دست روزگارِ فلانشده. حضور جدی من در مجازی برمیگرده به حدود دو سال پیش، با ورودم به توییتر؛ این شبکهی تودرتو و بسیار وقتگیرِ مجازی. بارها و بارها دیاکتیو کردم ولی نشد که ترکش کنم. اخیراً در حرکتی انتحاری، کانالم در تلگرام و همینطور اکانتم در توییتر و اینستاگرام رو پاک کردم. چرا؟ شاید بعدا براتون نوشتم. از اونجایی که به نوشتن بسیار علاقمندم، به وبلاگنوی
بسم رب القاصم الجبارین
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
انگار،
که.....
یک کوه...........
فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است، ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی، کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ تر خواهد کرد
#حضرت_آقا
میدانی؟
من، آن روزگارِ ترور را ندیدم. من در هوای روزهای ترور شهید بهشتی، شهید رجایی، شهید باهنر و 72 تن، نفس نکشیده ام.
اما هنوز که هنوز است به یادِ شهادتِ شهید بهشتی، نفسم تنگ میشود.
به یادِ آن « جانم؟» آخرِ شهید صی
اولین سحرِ بعد از تدفین خیلی سخت است.. آن هایی که چشیده اند بهتر میدانند.
فکر کن عزیزت را به خاک سپرده باشی، بعد از یک روزِ دردناک و طولانی با چشم های محزون و بر خون نشسته ، در حالی که دیگر رمقی برایت باقی نمانده است خواب چشم هایت را برباید..
یک دفعه چشم باز میکنی میبینی صبح شده، نگاهت میافتد به پارچه های مشکی، به ظرف های خرما و حلوا، به ربان کنار عکس عزیزت، به لباس مشکی بر تن خانواده ات.. شاید هم از صدای گریه های یک نفر بیدار شوی.. چند نفر از
یک مولودی با شعر "داره میریزه" از یک دهان یک مدّاح خارج میشود که این مداح بی ارتباط با بیت شیرازیها نیست و ما همیشه به شعر و سبک نوحههایش انتقاد داشتیم و داریم. علیرضا روزگارِ ریش نقطهای! معترض میشود که این شخص سبک ملودی او را دزدیده است و به اسم خودش ثبت کرده است. و ای مردم فریاد که اسمی از "علیرضا روزگار" برده نمیشود. این نوحه میکس میشود روی اشخاصی که دستشویی دارند.
مشکلش کجاست؟
این مداح میلیونی با این کارش مذهبیها، مداحها، هی
الکترسیته: الكترسیته انرژی نهفته ای در طبیعت و وجود آن در بعضی از مواد موجود درجهان میباشد این نیرو به صورت های مختلف میباشد و دارای 2 قطب میباشد اما به صورت كلی میتوان الكترسیته را به دوبخش تقسیم كرد الكترسیته ساكن++این حالت از الكترسیته عنصری كه آن را بو جود می آورد دارای قطب مثبت+میشود مانند وسیله پلاستیكی كه بر اثر مالش دارای قطب مثبت میشود یا بدن انسان كه بر اثر برخورد با این گونه اشیاء درای قطب مثبت الكترسیته ساكن میشود فقط زمین تامین
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.
param name="AutoStart" value="False">
"دوست داشتنِ " تو از جانبِ من فقط و فقط مربوط به خودم است .به کسی دیگر ربط ندارد .با عرض معذرت از رویِ مهربانت ،حتی به خودِ تو نیز ربط ندارد.میتوانی هر کاری بخواهی بکنی با "دوست داشتنِ" من ،میتوانی بی تعهد باشی به آن ،میتوانی بپذیرش و شاد شوی،میتوانی نشنوی و از آن بگذری.هرکاری بخواهی میتوانی انجام دهی در موردِ خودت ،ولی نمی توانی مرا از این اوج ،از این "دوست داشتن "پایین بکشی.نمی توانی درگیرِ لجنزارِ حسد و وابستگی ام کنی .آنقدر آزادت میگذارم که
از پشتِ بیقراریِ چشمانِ تو
ـ تنها نه آن نگاهِ درخشانِ تو ـ
معلوم میشود همهی جانِ تو
هر قدر هم بپوشی و پنهان کنی
غمگینِ با وجود و عدم آشنا!
از ناکجای فلسفه بیرون بیا!
وقتش رسیده است که آیینه را
در خانهی مغازله مهمان کنی
میخواستم نگاه کنم پشتِ هم
اما به رسمِ شعر و شعورم قسم
در مکتبِ وقوعِ دلِ وحشیام
عقلی نداشتم که مسلمان کنی
دیگر گل و درخت ندارد بهار
خشک است و خالی است تنِ روزگار
با شیوهی دو چشمِ دقیقت ببار
تا خاک را دوباره چراغان کنی
امروز بیستماین سالروز وفات علی صفایی
است. او را با عناوینی چون استاد، مجتهد، فقیه، عارف و اندیشمند شیعه، میشناسند.
هرچند گمنامتر از دیگر متفکران و روشنفکرنمایانِ قبل و بعد از خود است و این نیز
صرفا بهخاطر پرتوِ چشمگیر اندیشهی اوست، که هر کسی را تاب دید و دریافتش نباشد.
برای من، علی صفایی یک معلم، رفیق، دستگیر،
راهنما، چراغ راه و منجی است. صفایی اگر فقط کتاب «رشد» را هم نوشته بود، باز
عشقِ من بود. بماند که دیر، ولی به ل
ثانیه شد دقیقه و ساعت
لحظه هایم حرام شد بی تو
•
هفته ها رفت و ماه ها شد سال
عمر سال هم تمام شد بی تو
•
مانده ام من چگونه تقویمم
با نبودت کنار می آید
•
بی گلِ ماه روی تو ارباب
با چه رویی بهار می آید
•
بی تو فصلم، فقط زمستان است
در غیابت بهارها تا کی
•
جان آقا بریده ام دیگر
تو بگو انتظارها تا کی
•
آه از این سال بی وصالِ تو
آه از این روزگارِ پرتکرار
•
غصه ی دوری تو پیرم کرد
آه از این انتظارِ بی دیدار
•
من اسیرِ قصاوتِ قلبم
تو ولی مهربانُ و دلسوزی
یک عدد نیل هستم.پاکِ پاک.هیچ اثری از درد و خماری از روز شنبه تا کنون در من دیده نشده
اگه شما اذیت شدین بهتون تسلیت میگم.شما یک موتادید
از شوخی گذشته من یکى واقعا اذیت نشدم.خیلی وقته که ادمای واقعی زندگیم رو کنار خودم تحت هر شرایطی دارم و دایره ى ارتباطاتم خیلی محدود شده.فعالیت مجازیم،توی بلاگستان که خودتون میدونید چطوریه.اینستاگرام محدود.تلگرام و واتساپ محدود.واقعا چیزی اونجا انتظارم رو نمیکشه.البته دوستای مجازیم برام خیلی با ارزشن و دوست
یادم نیست اولینبار کِی به خودکُشی
فکر کردم، ولی خوب میدانم قبل از 20 سالهگی و در روزگارِ سپری شدنِ کودکی بوده
است. حالا اوضاع فرق کرده، فهمم شده که آدم از لحظهی تولد در حالِ خودکُشیست؛ بیآنکه
بداند. مثل اینکه یکی هرروز، مقداری سمِّ مُهلک با غذایش بخورد. این را نیز میدانم
که غم، رنج، فقر، بیماری، تنهایی و عدم بهرهمندی از مَحبّت، عشق و ابتداییاتِ
زندهگی، دوزِ این سم را افزون میکند و جانکندنِ پیش از مرگ را طولانی و عذابآو
درست سه سال پیش اکانت اینستاگرامم رو دی اکتیو کردم و خودم رو از اون باتلاق نجات دادم!یک ماه گذشته از شدت بیکاری به این اپلیکشن برگشتم،انگار کن که اصحاب کهف بودم و بعد از سیصد سال بیدار شده باشم!
حتما شما هم شنیدید که لایو امیرتتلو و ندا یاسی از نظر تعداد انلاین ها رکورد جهانی زده و پربازدید ترین لایو بوده! این آمار میتونه شوک بزرگی باشه و جرقه ای برای بازنگری بیشتر.کمتر کسی هست که این دو شخص رو تقبیح و سرزنش نکنه اما سوال اصلی اینجاست که اگر ای
فهرست خواسته های نیافتهام را بالا و پایین کردم، تو نبودی...! حال نمیدانم در سال هایی که رفت من به تو رسیدهام و خاطرم نیست؟ یا تا تو فرسنگ ها راه مانده...؟ سر خودم را گول چه میمالم؟ تو هر لحظه با منی و هر روز میبینمت... در خاطرم، در کوچه ها، لابلای صدای ترمز ها و پشت چراغ های قرمز و میان تبلیغات تلویزیونی...! که البته این حال و هوای عاشقیست که همه چیز را به تو ربط میدهد... و شانس تخمی ما، که چرا پیرمرد تهکوچه دختری دارد شبیه به تو! که تخمی ت
صفرم: راستش صحفۀ وبلاگ رو که باز کردم، نیتم نوشتن دربارۀ اسطوره و زمان مقدس و نوروز بود. اما همین که چند جملهای نوشتم، احساس کردم حرفهام زیادی تکراریه. این شد که برگشتم و آرشیو وبلاگ رو نگاه کردم و بعله! پارسال چنین پستی رو نوشته بودم خلاصه که اگر دوست داشتید بخوانیدش: نوروز، زمان مقدس
یکم: امسال نخستین عیدیه که دور از خانوادهام. دور از پدر، مادر و برادرها. با اینکه بهمنماه بود که دیدمشان، اما دلم مثل سیر و سرکه برای خانه میجوشه. فعلاً
با تو میزنم قدم بهاشتیاق در حریمِ جویبار
میکَنم کنارِ آب، پونهای معطر و شکوفهدار
میگذارمش میان زلفِ تابدارِ مشکیات، وَ بَعد
خنده میکنی و میگذاریام ببوسمَت هزاربار
مادیانِ تردماغ، غلت میخورد بهروی خاک نرم
اسب، مست و عاشقانه، شیههمیکشد کنارِ سبزهزار
میزند بهروی شاخسار، بلبلی قصیدهی بهار
میکنی کرشمه، می
یادِ وَچگیان
و آن وَرفی زُومُستانان
و گَته نَنهای اوسَنَکان
بیخِ آن گرمِه کُرسیان به خیر....!
خاطره:
درجی یی میان، عکسِ کرسی بنگی یِین، مُنو بَبُردین به
روزگارِ کودکی!
آخِییی یادُوش بخیر
فامیلانِمان شب نشین بِمابیَن مای خانه
مُن دی وَچه بیَم
کرسیِ سَر، نُشته بیَم، وازی میکُردُم
یِگهو مُنه خِو بیت!
جیر کَتُم یکیشانی سر
نقل خاطره از: افتخاری، اهل روستای پراچان طالقان
عکس از: سعید ملک کیانی
نقد رمان دختری در قطار : زنان نه احساس امنیت دارند و نه می توانند دل به گرمای واقعی محبت خانواده دهند.
قد رمان دختری در قطار نوشته ی پائولا هاوکینزازدواج یعنی همین: امنیت، گرما، راحتی… .این جمله ی شخصیت اول داستان است که آخر رمان می گوید: زنی که بار روایت زندگی تمام زنان اروپایی و آمریکایی را بر دوش کشیده است.
شاید شهرت این کتاب به خاطر واقعی بودن ان و جریان زندگی عادی زنان در غرب است. زنانی که به این کتاب عکسالعمل مثبت نشان میدهند انگار که
[ این یادداشت را میتوانید گوش کنید. ]
آرزوداشتن و در کهکشان آرزوها مرغ خیال را پرواز دادن، فکر میکنم که راهی ساده، سریع و نسبتاً تضمینی برای بدبختشدن باشد! البته نه بدبختشدن، که احساس کاذب -اما عمیق- بدبختی. آرزوها جادوگران کهنسالی هستند که بیهیچزحمتی صاحب بیچارهشان را به بزم ناکامی و شکست و حسرت و غم و اندوهی طویل دعوت میکنند.
خیالِ آشفتهای سرک میکشد به هزارنقطۀ نامربوط به زندگی، و آنها را بزک میکند تا برای زندگیاش م
انقلاب ما که یکی از بزرگترین انقلابهای دوران انقلابها ارزیابی شده و چشم دنیا را متوجه کرد و دربارهی آن قلمهای زیادی زده شد، بهعنوان یک انفجار عظیم در دنیا تلقّی شد. و همه دانستند که این انفجار عظیم بر پایهی اسلام بود. ناگهان تمام رشتههای دویست سالهی استکبار علیه اسلام را پنبه کرد.
آنهایی که میگفتند روزگارِ دین به سر آمده، دیدند که دین، یک ملت را به حرکت درآورد و یک دژ استوار استکبار را اینجور
با خاک یکسان کرد، یک نظام انقل
یک سری از عبادتها هم هستند که خصوصیاند. مثلِ روزه گرفتن. یک جایی از یک بزرگی خوانده بودم که روزه گرفتن تنها عبادتی است که مخصوصِ خداست. یعنی اینکه شما میتوانید روزه باشید و کسی جز خدا نداند. و یک عالمه توضیحاتِ دیگر...{اصلا" چه ربطی داشته به چیزی که میخواستم بگویم؟} (دارم سعی میکنم فارسی را پاس بدارم)
دیشب برای مراسم احیا رفته بودم به یک مسجدی که بودن در آنجا با هیچ منطقی جور در نمیآمد. نه در مسیرِ خانهام بود نه در محلِ ما بود. نه دوست و نه آ
حجت میگفت ما بدعادت شدهییم؛ اگر جایی نرویم که کوه نباشد و خستهمان نکند، انگار که هیچجایی نرفتهایم و هیچ کِیفی نمیبریم.
سیزدهبهدر بود. ساعتِ یازده درست روبهروی رودخانهای ایستاده بودیم که سدِ مسیرمان بود و نمیشد از آن گذشت. یکی از پلها رفته بود زیرِ آب و پلِ دیگری، شکسته بود. تازه فهمیدم شکستنِ پل چقدر وحشتناک است. رودخانه طغیان کرده بود و ستونهایی که پل را روی هوا نگه داشته بودند نتوانستند زیرِ فشارِ آب تاب بیاورند؛ الب
جنگ یا صلح؟ دوگانهای که بر طبل آن میکوبند؛ حرف از صلح که زده میشود میگویند باید بر سر میز مذاکره نشسته و درباره هر چیزی که ما میخواهیم مذاکره کنیم وگرنه شرایط برایتان بدتر میشود. در عین حال که از صلح سخن میگویند، تهدید هم میکنند! در کنار آن فشار بر مردم وارد کرده تا وادار به عقبنشینی شده، بر سر میز نشسته و تن بدهیم بر آن چیزی که میخواهند. آخر سر هم نه چیزی از مذاکره نصیبمان میشود نه آنها به قولهایشان عمل میکنند، همانطو
زمینه مناجاتی دلنشین
ویژه اربعین حسینی
سید مهدی حسینی
ای که دلخوشی روزگار منی
(متن و سبک این زمینه زیبا رو در ادامه مطلب ببینید
... کربلا نصیبتون(
متن مداحی:
ای
که دلخوشیِ روزگارِ منی
دورم
از تو ولی تو کنارِ منی
عمریِ
با دلم خیلی راه اومدی
حتی
یک دفعه هم منو پس نزدی
کاری
کردی ،
دیگه
هیشکی به چشمایِ خستۀ من نمیآد
کاری
کردی ،
دلِ
من میخواد هرجوریِ به چِشِ (م) تو بیاد
کاری
کردی ،
با
تمومِ بدی دلم از تو خودت رو می خواد
دستام
خالیِ ، دستامُ ب
* به هر حال، باید این را قبول کرد: همیشه برای همه چیز توضیحی
علمی هست. البته میتوان به شعر پناه برد، یا با اقیانوس عهدِ دوستی بست، به
صدایش گوش داد، یا نیز به رازهای طبیعت همچنان اعتقاد داشت. کمی شاعر، کمی خیالپرست...
به پرو پناه میآوری، در پای جبالِ «آند»، روی ساحلی که همه چیز به آن ختم میشود
ـ پس از آنکه در اسپانیا با فاشیستها، در فرانسه با نازیها، در کوبا با غاصبها
جنگیدهای ـ زیرا که در چهلوهفتسالگی هر چه ب
JIKJIK,PISHI انجمن ادبیات داستانی دریچه کلیک کنید}{}{}{}{
رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...?
لباسهایم را پوشیدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى ر
این شعر که در مدح امام رضا (ع) است که در مجموعه جنگ اشعار آمده است.
چو بر گرفت ز تارک سپهرِ زرّین تاج
زمانه مشک ختن ریخت بر صحیفه عاج
به شکلِ عارض خوبانِ ماه چهره نمود
رخ نجوم ثوابت ز طرّه شب داج
ز ظلمت شب مشکین ذوابه ره گم کرد
فراز چرخ سبک سیر کوکب وهاج
جهان به عادت معهود از شب شبه شکل
گرفت ظلمت اکسون به کسوت دیباج
پس از نقابت خورشیدِ، سیم سیما شب
گرفت بام و درِ چرخ چنبری در ساج
امیر کشور زنگ از کمین برون آمد
به عزم آنکه
دو عامل دیگر هم به تضعیف اسلام در این مناطق کمک کرد؛ یکی عامل حکومتهای وابسته؛ در گذشته حکومتهای کشورهای اسلامی، اگر مستبد، ظالم و یا بیکفایت
بودند، لااقل وابستهی به غیر نبودند. اما از اوایل دوران استعمار در کشور
ما، تا لحظهی انقلاب، این روند سیرِ صعودی داشت و برای وابسته کردن
سلاطین و رؤسای کشورهای منطقه به سیاستهای استکباریِ قدرتهای بزرگ کوشش کردند.
فرمولها و مکانیسمهای مشخصی دارد،
چگونه یک کشور را وابسته کنند و چگونه
اشعار زیر از قصاید سید قطب الدین حسین میرحاج گنابادی متخلص به آنسی می باشد. وی از شاعران و مشاهیر شهرستان گناباد است.
این شعر که در مدح امام رضا (ع) است که در مجموعه جنگ اشعار آمده است.
چو بر گرفت ز تارک سپهرِ زرّین تاج
زمانه مشک ختن ریخت بر صحیفه عاج
به شکلِ عارض خوبانِ ماه چهره نمود
رخ نجوم ثوابت ز طرّه شب داج
ز ظلمت شب مشکین ذوابه ره گم کرد
فراز چرخ سبک سیر کوکب وهاج
جهان به عادت معهود از شب شبه شکل
گرفت ظلمت اکسون به کسوت دیب
بچه ها این پست چالشمون بود که به دلیل عجیبی پاک شد!!
حالا اشکال نداره در هر حال گذاشتیمش:)
پ ن: توافق شد که متن رو تایپ کنیم و ننویسیمش^-^
خب متنای خوشملمون*^*
متنا درهمن و ترتیب خاصی ندارن(چون اسمارو نمیگم نمیفهمیم کی به کی^~^ فک کردم اینجوری هیجان انگیز تره*~*)
خودتونو به چالش بکشین ببینین میتونین حدس بزنین کدوم متن برای کیه؟^~^
متن شماره 1*ملیکا*:
تو روزگارِ الان که هممون مثل کدو قلقله زن در حال چرخیدن دور خودمونیم تا بتونیم به یه لب
نان و شراب[1]
ــــ تقدیم به هاینزه
حوالیِ ساعتهای آرمیدنِ شهر.
خیابانهای پرنورِ به خاموشی گراینده،
و ارّابههای تازانِ مزیّن به مشعلهای فروزان، در امتدادِ آنها.
آدمیان سرشار از شادیها و مسرّتهای روزانه به خانههای خویش رهسپارند؛
و روانهای پُرمشغله در خانههای خود
رضایتمندانه به حسابِ سود و زیانِ خویش مشغولند.
بازارِ پرهیاهو از تکاپو باز میایستد، تُهی از گُلها و انگورها و صنعتها.
با این همه موسیق
بچگی تا یبچارگی بقلم شهروز براری صیقلانی شین براری
نمیدانم خارج از خوشبختی های کودکانه چه چیزایی در انتظارم است نمیدانم آیندهی من زیبا و یا وحشت انگیز خواهد شد!..
تراژدی چیزیه که آدمها رو شکل میده، البته برخی از افراد رو. و رویا چیزیه که آدمها رو برای ادامهی مسیر سخت و صعب العبورِ زندگی تشویق میکنه. هر درام با یه رویا آغاز میشه، اینها چیزهایی بود که باباحمید سالها قبل وقتی که فقط شش سالم بود بهم گفت. اون دا
درباره این سایت